سفرنامه اربعین (قسمت سوم و پایانی)
به ما گفتن قوانین هم قبول نمیکنه …اشکهای ذوق من تبدیل به اشک غم شد. نشستم روی صندلی، حالم خیلی بدبود. باز افکار مزاحم اومد سراغم. همسرم باچهره ی انرژی بخش نگاهم کردو گفت: ” نگران نباش, گریه نکن, آقای سرهنگ گفتن باعراق تماس میگیرنواجازه میگیرن.” این بار اشک غمم از ذوق شد.گفتم: ” اهل بیت مثل پدرو مادر آدم هستن بعضی وقتا دوست دارن بچه هاشونو باشوخی اذیت کنن “خلاصه ساعت 9شده بود همسرم اومد و خبرداد که عراق هم قبول نکرده و تحت هیچ شرایطی نمیشه.. غم دلمو گرفته بود .اما اینجا اشک نریختم. بغضمو توی گلوم حبس کردم.همسرم آماده ی رفتن بود.به یکی ازدوستان مطمئنش که توی مسیر موکب داره تماس گرفت که منو تا نیمه راه همراهی کنه.نمیدونستم چطور باید باهاش خدافظی کنم.دل شکسته کولمو پوشیدمو دخترمو توکالسکه گذاشتم ورفتم بیرون. همسرم خدافظی کرد, نای جواب دادن نداشتم. فقط رومو برگردوندم ورفتم. وقتی رفت … ازپشت سر تالحظه ی آخرنگاش کردم.شنیدن صدای نوحه ی موکبها دیگه برام لذت بخش نبود. ازشنیدن صداشون سینم تنگ میشد.دخترم زد زیر گریه،گفتم ساراجونم چته؟گفت : “خواستم برم امام حسینو ببوسم نزاشتن،بابایی هم مارو نبرد” بااین حرفش بغضم بدتر شد. کاش گریه میکردم.همه خندون سمت گیت میومدن فقط من بودم که باغم برعکس همه حرکت میکردم همه توراه میپرسیدن خانم چرا داری اشتباه میری … من نمیتونستم جوابی بدم فقط نگاه دل شکسته ای میکردم ودرنهایت سکوت میکردم. مسیر مرز تا خونه ی 45 دقیقه ای برای من به اندازه ی پنج سال طول کشید.. فردا صبح خبر رسیدنِ همسرم به حرم سامرا تسلی دلم شد.. اما هنوزم حس میکنم بی لیاقتم.. و این بود سفر اربعین ده ساعته ی پیاده ی من…!
نویسنده: ازهار طاهری
تایپیست: سیده سبا میرزمانی